پسرک بلند قدی را می بینم . مو یور و لاغر با ریشهای حنایی رنگ . آه بلندی می کشد و نگاهی به آسمان می اندازد . می نشیند پشت فرمان . پدر ، مادر و خواهرش نیز سوار می شوند . حلقه اندوه جلوی چشمان پسرک را گرفته است . آهسته می گوید : لعنت به قم !
زمزمه یاران ره عشق منزل ندارد / این بحر مواج ساحل ندارد ، با صدای سراج در هم آمیخته می شود و در فضای بسته ماشین می پیچد . اهل خانواده با هم صحبت می کنند . پسرک ساکت نشسته است .
پدر با تلفن همراهش مشغول است. پسرک موبور ساکت نشته است.
مادر از تاثیر آب گرم بر درد پایش می گوید . پسرک موبور قد بلند ساکت نشسته است.
خواهر تخمه می شکند و وانمود به گوش دادن به حرفهای مادر می کند . پسرک موبور قد بلند ریش حنایی ساکت نشسته است .
ناگهان کلمه ای همچون دود بر می خیزد . چشمان پسرک خیس می شود . حس می کند نمی تواند چیزی را ببیند . جبرئیل برای تسلی نازل می شود ... .
پسرک لب وا می کند و آرام لفظی ، گوئی نام شخصی را هجی می کند . آب بینی پسرک سرازیر می شود . پسرک موبور آب بینی اش را می کشد و مصمم سکان ماشین را در دست می گیرد .
فکر شب اول لحظه ای رهایش نمی کند . با اینکه می دانست مرده است ولی امیدوار بود . آرام گفته بود پسر خوبی ام و در جواب لبخند گنگی تحویل گرفته بود ... !
کنار جاده پژو 405 ای چپ کرده بود . مادر و دختری زخمی که هردو با چادرشان سرشان را بسته بودند تا مانع خونریزی شود ، ناله کنان منتظر رسیدن اورژانس بودند . پسرک موبور از راننده چیزی ندید . خبری نیافت . آرزو کرد : -توام با لبخند- کاش من جای راننده آن ماشین بودم !... .